دیت من و عروسی خواهرم

آوریل 17, 2010 at 10:29 ق.ظ. (Uncategorized)

من نمی فهمم اگر برای رابطه جدید امادگی نداری چرا می گذاری من دو ساعت انجا بنشینم و مثل وزغ ابستن وغ بزنم و جیک و پوکم را بریزم بیرون. خدایی اش اگر یکی از این کارها را ما پسرها بکنیم رسوای عالممان می کنند.

دیروز به قول اینها دیت داشتیم، جای همه دوستان خالی. قرار بود برویم رستوران چنگیز خان به صرف غذای مغولی. اما از انجایی که قرار نبود دیروز با روزهای دیگر زندگی ام فرق زیادی داشته باشد همان دم در خوردیم به علامتِ به زودی در این مکان یک رستوران جدید باز می شود. خلاصه که بالاجبار رفتیم چتسوود مال، دنبال یک جای دنج که اخرش هم در شلوغترین جای ممکن نشستیم: فود کورت!

از هر دری گفتیم، یعنی در واقع گفتم. دو ساعت تمام مثل همان وزغ سابق الذکر وغ وغیدم و همه چیز را رک و راست ریختم رو دایره. یکی از صادقانه ترین دیت هایم بود. بعد از این همه، وقتی گفت امادگی یک رابطه جدید را ندارد حال نعل اسبی را داشتم که از کوره اورده باشندش بیرون و گرفته باشندش زیر پتک و بعد همانطور داغاداغ کرده باشندش توی اب سرد. در یک کلام فیسم در امد.

من خودم قبول دارم که وضعیت لنگ در هوای ما چنان هم برای دخترها در باغ سبز نیست. خوب این وضعیت بی ثبات چیزی نیست که کسی دلش غنج برود برایش. این را هم می توانم بپذیرم که شاید همزمان با من کس دیگری هم وارد زندگی اش شده است که او را ترجیح می دهد به من. یا اینکه اصلا بعد از این ملاقات خوشش نیامده است اصلا از من. خوب همین را بگوید صادقانه! من که طلبی ندارم از کسی. اما اینکه دعوتم را قبول کند و بیاید و بعد از دو ساعت ور زدن من، چیزی را بگوید که مال همان لحظه اول است … نمی دانم! شاید من حسابی غریبه ام با این دنیا! خلاصه که دیروز به این نتیجه رسیدیم که شاید بهتر باشد تا اطلاع ثانوی و تبدیل شدن به یک مرد تمام عیار – که با جیب و ماشین زیر پا و وضعیت شغلی اش سنجیده می شود – در این دیت و دیت بازی را گل بگیریم و بچسبیم به زندگی مان مثل بچه ادمیزاد.


اتفاقات دیگری هم اینجا به موازات تشکیل گروه نمایشنامه خوانی در شرف وقوع است. شاید در اینده نزدیک دوباره دستی ولو کردیم تو حریم روزنامه نگاری، البته با احتساب توانایی های صفحه بندی و این مزخرفات! حالا نمی نویسم تا ببینیم قطعی می شود یا نه. خبر دیگر هم اینکه در کمتر از دو هفته به احتمال قوی خواهرم به عقد و ازدواج پیتر در می اید، چون تعطیلات تمام شد و پروژه مدیچی را هنوز شروع هم نکرده ام. بدبختی اش این است که بهانه هم ندارم. چند روز پیش تو کتابخانه شهرداری هورنزبی داشتم چیزموش چال می کردم که با ان لهجه چینی اش مثل اجل معلق از سقف افتاد که چه کار داری می کنی. من هم نه گذاشتم و نه برداشتم، گفتم امده ام ریسرچ کتابخانه ای برای پروژه مدیچی. ایشان هم فرمودند احمد – بدون تلفظ حرف ح – من توقع دارم کار خیلی خوبی تحویل بدهی! من هم گفتم خاکستر بابات تو کاسه سرم! خلاصه که به زودی عروسی افتادیم!

———————————————————–

پس نوشت: کیبورد من هر از گاهی می زند به سرش. اینطور که دکمه ها متحد می شوند با هم. مثلا کلید الف را که فشار می دهی عین را هم می زند . یا صاد را که می زنی اف7 را هم می زند و خلاصه اینجوریاس به قول بچه ها. این را گفتم که فکر نکنید کم نوشتم. همین چند تا پاراگراف هم کلی وقت برد چون بعد از نوشتن هر پاراگراف مجبور بودم برگردم حروف اضافی را دیلیت کنم. تازه این را هم داشته باشید که هر بار که دکمه بک اسپیس را می زنم، نشانگر یک خط می رود بالا. پس نبینم کسی ناشکری کند. در ضمن الف کلاهدار هم نداریم.


پایاپیوند 13 دیدگاه

نمایشنامه خوانی و مشقهای دلربا

آوریل 9, 2010 at 10:03 ق.ظ. (Uncategorized)

بالاخره بعد از کلی سلام و صلوات و شور و مصلحت و پیشنهاد و نظر و بلند بلند فکر کردنهای مهران، گروه نمایشنامه خوانی پا گرفت. برای کار اول هم «رقص کاغذ پاره ها»ی یعقوبی انتخاب شد و قس علی هذا. حالا بگذریم از این قضیه که شاه بخشید و شاقلی نبخشید. یعقوبی خودش کار خودش را فی سبیل الله گذاشته است روی اینترنت، نذر دو دست بریده ابالفضل، ولی ما اینجا برای اجرای همین کار باید رضایتنامه کتبی تحویل این «کپی رایت خفه کرده ها» بدهیم.


گروه خوبی است. به قول مهران حتی توی ایران هم جمع کردن این چنین گروهی آسان نیست. تا حالا دو جلسه تمرین داشتیم و یک اجرای خصوصی مثلا برای بچه های کانون اکنون. بچه های داوطلب آنقدر زیادند که قرار شد اگر بشود در هر نوبت دو اجرا برویم. یک کار حرفه ای و یک کار از نوشته های بچه های خودمان در کانون. خلاصه که در یک «فان» جدید باز شده است برایمان بحمدالله والمنه!


دیشب از جلسه تمرین که زدیم بیرون با بچه ها رفتیم «هورنزبی این» به بیلیارد و کارائوکه! نسیم، از بچه های هنرهای زیبای دانشگاه تهران مهمانمان بود توی جلسه تمرین و بعد از «هورنزبی این» با مهران رفتیم تحویل «آقاشون» بدهیمش و برگردیم. تا برویم «سیتی» و برگردیم ساعت شده بود سه نیمه شب. من هم باید ساعت 5 صبح کالیبرم را جمع می کردم می رفتیم سر کار. کار هم کار یکی از رفقای قدیم بود به اسم نیما. نمی شد دودرش کرد مثل تونی. جریان کار آخر تونی را نمی دانم نوشتم اینجا یا نه. جمعه روزی رفتیم سر کار و فردایش هم قرار شد برویم تا کار نماند زمین. بعد از ظهرش با بچه ها جمع شدیم رفتیم پاتوق هنرمندان آسمان جل «نیوتاون» و خلاصه کلی خوش گذشت. تا هم برگردیم شده بود ساعت همین حدودهای سه و چهار صبح. من هم که مثل سگ حسن دره هم خسته بودم و هم پاتیل. موبایلم را خفه کردم و دراز به دراز گرفتم مردم. ظهر که بیدار شدم دیدم 180 تا «میس کال» دارم و یک چیزی تو همان مایه ها «مسیج» که کدام قبرستانی هستی! من هم چنان دروغی برایش سر هم کردم، از دروغ های عهد عتیق گنده تر! خلاصه که از زور شرمندگی هنوز صد دلارم را هم نرفته ام بگیرم از تونی. هرگز هم نخواهم رفت!


خلاصه که نمی شد قید نیما را هم تا ابد بزنم اینجا. سه خوابیدم و پنج مهران بیدارم کرد و زدم به جعده «بورلی هیلز» ! بعد هم چهار ساعت زیر افتاب سگ کش سیدنی که هر وقت می رویم «بیچ» می رود سر قبر پدرش و امروز بالاسرم بود دائم، رنگ مالیدم روی دیوار و بعد هم دو ساعت توی سایه رنگ مالیدم و در تمام این مدت نیما داشت حرف می زد. نیما امروز شده بود نیم آدم نیم کاکاتو جیغو! مخمان را نمود! خلاصه که با احتساب بی خوابی و خستگی و کوفتگی باشگاه دیروز که یادم رفت بگویم، الان من باید به لقاء الله پیوسته باشم با احترامات فائقه، ولی نشسته ام به «آپیدن».


اصلا اصل نوشتن امروز دلیل دارد وگرنه قرآن خدا (!!!) غلط نمی شد اگر با این چشمهای آلبالو گیلاسی وبلاگ آپ نمی کردم. به نظر من آدم عاقل کسی است که اگر کسی ماتحت مبارکش را می سوزاند، به روی طرف نیاورد اصلا که تا فیهاخالدونش گر گرفته است. من نمی فهمم بعضی از این حضرات که از نوشته های من خوششان نمی آید، چه اصراری دارند ماتحت فلفل اندودشان را هوا کنند و هوار بکشند همینطوری. خوب برادر من! خواهر من! تو که می دانی می سوزی نمال! اگر هم مالیدی حداقل جیغ نکش تا دشمن شاد نشوی خدایی ناکرده!


بچه های گروه نمایشنامه خوانی انرزی مثبت شده اند این روزها برای ما. بعد از مدتها سر توی لاک خودمان بودن – به استثنای کارگاه دوست داشتنی نویسندگی کانون – داریم یک غلطی می کنیم توی «کامیونیتی» ایرانیها. کلاسهای گرافیک هم سخت، ولی خوب می گذرد. این ترم کلاس طراحی دارد پوست می کند اساسی. دهان آسفالت می کنند این فیگور ها و نسبتهای اندام بدن. خودت را جر می دهی و آخر سر یک چیزی درست در نمی آید. بعد از کلی جان کندن بالاخره الان می توانم انگشتهای دست و پا را در بیاورم. ساق پا همیشه پدرم را در می آورد تا درست شود و بازو و ساعد هم که درد دیگری هستند برای خودشان. ولی حال می دهد. حس می کنم برای اولین بار دارم چیزی می خوانم که لذت می برم از خواندنش. این مشقها را آدم با کمال میل انجام می دهد. حدود یک ماه قبل آرمان یک شب خراب شد خانه ما و کامپیوترش را آورد که مشقهایش را اینجا بنویسد. حسابداری می خواند توی «تیف»! او نشسته بود روی کاناپه و داشت می زد تو سر و کله خودش با تکالیف «اهماتیک»، من هم نشسته بودم روی مبل و یک مجله «پورن» گذاشته بودم رو تخته طراحی و داشتم فیگور زنانه می زدم. کاردش می زدی خونش در نمی آمد!

پایاپیوند 5 دیدگاه

ابلها مردا! عدوی تو نیستم من، انکار تو ام

آوریل 5, 2010 at 8:01 ق.ظ. (Uncategorized)

اینکه وبلاگ مرا هم همینطور فله ای بسته باشند یا یک ابلهی آنجا فکر کرده باشد که روزنوشتهای یک بلاگر پیزوری اینطرف دنیا خطر بالفعلی است برای پایه های مستحکم !!! نظام اسلامی، در اصل قضیه هیچ تفاوتی ایجاد نمی کند. مسئله این است که یک عده آنجا اینقدر می ترسند از نوشتن من و امثال من – سوای اینکه سیاسی بنویسیم یا اقتصادی یا عشقی یا دامبولی –  که حاضرند کلی هزینه کنند و کار بگذارند که کسی ما را نخواند. این به این خاطر نیست که همه بلاگرها سیاسی می نویسند یا مخالف رژیمند، بلکه به این دلیل است که «ما» صرف ما بودن برای آنها خطر است. به عبارت بهتر، زنده بودن،  نفس کشیدن ، راه رفتن و خوابیدن و خندیدن هر مخالف جمهوری اسلامی در هر گوشه دنیا، خاری است در چشم رژیم. مهم نیست که ما چه می نویسیم و یا حتی می نویسیم اصلا یا نه. زنده بودن ما مبارزه است. فکر کردنمان … بودنمان!

راستش از بعد از اتفاقات خرداد سال گذشته و کشتار مردم، دست و دلم به نوشتن نمی رفت. سیاسی نوشتن را خوش نداشتم چون نمی خواستم از دور گود هوار لنگش کن بکشم. روزنوشتهایم را هم که حس و حال نوشتنشان نبود توی آن وضعیت و شرایط بعدی. اما این فیلترینگ «امیر ارسلانی» یک تلنگر بود توی کله ام  که یاد جمله خدای شاملو بیافتم دوباره و فصل آخر رمان 1984 اورول، جایی که بازجو به وینستون می گوید ما تو را نمی کشیم. مرگ تو الان چیزی را حل نمی کند چون تو هنوز مخالفی. افکار تو در هوا می مانند و کس دیگری را مسموم می کنند! از دیدگاه اورول چقدر راحت می شود تلاش رژیم را برای تهیه اعترافات تلویزیونی فهمید.

خلاصه که به کوری چشم بعضی ها و با تشکر از تکنولوژی «ولایی» بلاگینگ، ما همچنان می نویسیم به عنوان یکی از میلیونها نفری که نفس کشیدنشان به قول انگلیسی زبانها دردی است در ماتحت جمهوری اسلامی!!


پایاپیوند 14 دیدگاه